اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را


فریدون مشیری


من با کدام دل به تماشا نشسته ام

من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟

من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟

در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام 
آی ؟

پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود 
در این شب بلند به پایان رسیده است 
خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست 
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست 

در تنگنای دلهره، اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟

ای کودک نیامده ، ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟

امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست توست 

فریدون مشیری


در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را

در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می‌خواهمت چو روز نخستین ولی چه سود ؟

می‌خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می‌خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی

پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می‌شود ؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می‌شود ؟

تو رفته‌ای که بی من ، تنها سفر کنی
من مانده‌ام که بی تو ، شبها سحر کنم
تو رفته‌ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده‌ام که عشق تو را تاج سر کنم

روزی که پیک مرگ مرا می‌برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می‌برم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم

فریدون مشیری


من دل به زیبایی به خوبی می‌سپارم

من دل به زیبایی به خوبی می‌سپارم
دینم این است
من مهربانی را ستایش می‌کنم
آیینم این است
من رنج ها را با صبوری می‌پذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می‌ستایم
انسان و باران و چمن را می‌سرایم
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ، در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست ، با دوست

فریدون مشیری


یکی دیوانه ای آتش برافروخت

یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش سوخت

همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد

تو همچون آتش ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها

به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ، که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آهِ تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن ، خاکسترم کن
مسم ، در بوته ی هستی زرم کن

فریدون مشیری


چشم در راه کسی هستم

چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش 
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست 

قصه ساده ست ، معما مشمار 
چشم در راه بهارم آری 
چشم در راهِ بهار

فریدون مشیری


هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست

هر چه زیبایی و خوبی 
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو

فریدون مشیری


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آن گاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم


فریدون مشیری

 

  ادامه مطلب ...

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر ، با چشم دل ، با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ، غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟


فریدون مشیری


بعد از تو ، تا همیشه

بعد از تو ، تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است


فریدون مشیری