کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند
حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند
فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم
کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند
نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند
به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند
« رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی
برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه میکند
بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد
ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند
ظهــر ، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی
که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند!
و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که
نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می کند!
"کاظم بهمنی "
هر روز یک واژه بیاموزیم!
واژه امروز:
فروغ
[ ف ُ ] (اِ)به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. روشنایی . نور.
مثال:
بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی .
" #خاقانی "
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت .
" #ابن_یمین "
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
" #حافظ "
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفتهیی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
"نزار قبانی"
ترجمه: یغما گلرویی
کم حوصله ام
مثل گلی اول پاییز
قصری که مقارن شده با حمله ی چنگیز
بر شاخه ی تنهایی من،
چند پرنده
دلگرم به ذکر غزلی رشک برانگیز
من شاید دیواره ی یک غار قدیمی
آزرده ام از آدم ها
مثل تو، من نیز...
از لای لبم، سر زده یک شاخه ی گیلاس
از لاله ی گوشت غزلی تازه بیاویز!
"علیرضا بدیع"
هر کسى باید یک نفر را داشته باشد
تا حالش از تنهایى درد نکند
"امیروجود"
دوری کنی از نور، از تقویم، از ساعت
خلوت کنی با سقف،با دیوار، با خانه
خاموشیِ خود را بیندازی جلوتر،بعد
روشن کنی سیگارِ خود را قبلِ صبحانه
.
پنهان شوی در خود،شبیه فیلِ تنهایی
که از صدای خنده ی یک موش می ترسد
پنهان شوی،مانند جنّ کوچکی باشی
که از سکوتِ خانه ای خاموش می ترسد
.
ساکت بمانی و تو را آخر بیندازند
مانند عکسی سوخته از قاب ها بیرون
چون خرده سنگی قِی شوی ازکوه ها پایین
مثل نهنگی تُف شوی از آب ها بیرون
.
مانند روحی نیمه شب خود را بترسانی
مثل سگی ولگرد در تعقیب خود باشی
چون قتلِ آدم برفی آواره ای در نور
چون مرگ گنجشکی میان حوضِ نقاشی
.
باور نمی کردی ولی چشمانِ بوفی کور
در تکه های خونیِ آیینه ات باشد
هر عشقِ تازه در دلت یک زخمِ تکراری
هر شعرِ تازه خنجری در سینه ات باشد
.
دیگر دلت مانند یک پیغمبرِ مأیوس
در چاهِ یک کابوسِ بی تعبیر افتاده
خودرا به هرسو می زنی،راه نجاتی نیست
چون یک مگس که پشتِ شیشه گیر افتاده...
.
پایین کشیدی پرده ها را، درب ها قفلند
داری کتابی تازه قبل از خواب می خوانی
تنها نشستی،شیر گازِ خانه ات باز است
تنها نشستی، وغ وغِ ساهاب می خوانی...
"حامد ابراهیم پور"
از مجموعه شعر" آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد "
نشر فصل پنجم - چاپ 1390
من
پرنده ای فراموشکارم
که آوازهای خوبی میخوانم
هربار که فراموش میکنم با پرهایم
چه کاردستیهای قشنگی ساخته اند
و هر بار که فراموش میکنم
چه چیزهایی را فراموش کردهام
"لیلا کردبچه"
کشته ها و مرده ها بسیار اما چاره چیست ؟!
تا تو پشت این جنایت های بیرحمانه ای
عشق پیدا کردن سنگی ست در اعماق چاه
آنچه با یک مشت عاقل می کند دیوانه ای