با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای
بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها
می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شن زارها
آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها
کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !
تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من
ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...
می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها
"شیرین خسروی"