سودی ندارد گریه بر این حال افسرده
کم آب در گلدان بریز این غنچه پژمرده
آن تختِ جمشیدم که هرکس آمده از راه
یک گوشه از ویرانی ام را با خودش برده
روزی شکوهی داشتم اما نماند افسوس
از آن شکوهم جز ستونهایی ترک خورده
حالا تو هم زخمی بزن تا خنجری داری
حالا که قدرت رو به دستان تو آوُرده
قلب مرا بشکن که در عالم نخواهد دید
لطف مرا، آنکس که قلبم را نیازرده
دیگر برو این تُنگ را در رود خالی کن
حالا که دیگر مطمئنی ماهی ات مرده