هرجا که به شب نگاهِ ماهی تابید
یا بویِ گُلی به روزگارم پیچید
من با همه یِ وجود در آن هنگام...
با خود به تو فکر کرده ام، بی تردید
چه شب هایی که می آمد صدا از آن در ِمخفی
به سوی خویش می خواندی مرا،از آن در مخفی
تو بالای سرم راهی به سمت خلسه وا کردی
که گویی زل به من می زد خدا از آن در مخفی
چه شب هایی که با خواهش گرفتی دست سردم را
نفهمیدم مرا بردی کجا از آن در مخفی
به صرف پرسه ای شیرین میان باغ نوری که
هزاران در، در آن وا شد؛ جدا از آن در مخفی
یقینا بسته می شد در، اگر تعریف می کردم
چگونه می رود بالا دعا از آن در مخفی
همیشه آن طرف بودم، نمیدانستم این را تا
شبی انداختی بیرون مرا از آن در مخفی
کنون دیوانه ای مستم، نمی دانم کجا هستم
کلیدی مانده در دستم به جا، از آن در مخفی
این همه فاصله، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم؟
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تو، من به تو نزدیکترم!
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
دیروز
میترسیدم از بازکردن دری
که پشتش در بستۀ دیگری باشد
امروز میترسم از دری
که پشتش در دیگری نباشد.
لیلا کردبچه
سایر اشعار : لیلا کردبچه