شبی یک ذره از پلک قفس وا ماند و من رفتم
دلم با کوهی از دلشوره تنها ماند و من رفتم
به او هشدار دادم... قصد ماندن داشت انگاری
کمی این پا و آن پا کرد و... آنجا ماند و من رفتم
نمی دانم؛ ولی شاید زمینگیر نگاهی بود
گرفتار غم امروز و فردا ماند و من رفتم
برادرها به من اصرار می کردند باش! اما
فقط یک تکه از پیراهنم جا ماند و من رفتم
تن شهر از صدای زوزه های گرگ می لرزید
پدر چشمش به دستان یهودا ماند و من رفتم
تمام ماجرا این بود و از آن روز تا حالا
هزاران سال در صدر خبرها ماند و من رفتم
به او هشدار دادم ... قصد ماندن داشت اما... حیف!
دلم بر روی دست سرد دنیا ماند و من رفتم...
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد!
چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!
نکند وارث لبخند مونالیزایی!
که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟
هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو
گاهگاهی هوس خوشگذرانی دارد
کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند!
که خریدار تو بودن چه زبانی دارد؟
با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم!
لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد
بعد آشوب بزرگی که لبت برپا کرد
چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!
بوسه ات ولوله انداخته در اندامم
حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!
فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم
شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم
قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی
ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم
توی این کوچه کسی منتظر آمدن است
در به در می زنم انگشت به هر در که منم
خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم
سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم
هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟
آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم
فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان
کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم
می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی
بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم
حسین آهنی
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
جادوی چشم های تو را دختری نداشت
جادوی چشم های تو را دیگری نداشت
می خواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوش باوری نداشت
آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت
در چشم هات معجزه بیداد می کند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!
یک شهر در به در شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت
بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت
وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...
منم که در همه ى عمر، از تو پرسیدم
که سهمم از تو چه شد، یا چه بود، مشتى حرف؟
و چشم هاى تو گفتند یک غریبه که رفت
و شاعرى که برایم سرود مشتى حرف