در امتدادِ سحر میرسم به خانهی تو
سلام بر تو و دریای بیکرانهی تو
سلام بر نفسِ باد و بادبان که مرا
رساندهاند به مهمانیِ شبانهی تو
چه محفلیست، به مهمانیِ بهارانم
چه مجلسیست، صدای من و ترانهی تو
بریدم از همه و آمدم به دیدارت
کبوترانه نشستم به شوقِ دانهی تو
دلم دلیست که در زلفت آشیان کرده
سرم سریست که جا مانده روی شانهی تو
بیا قدم به سراپردهی خودت بگذار
رواق منظرِ چشمانم آشیانهی تو
همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟
بر ما چه رفته است که در ختم دوستان
هی هی کنان به هیات شادی دوان شدیم
بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟
دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم
هر جا که میرویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم
گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم
بر باد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم