میخواهی
من را
به بیخبری از خودت
عادت بدهی ؟
من
به بیخبری از تو
عادت نمیکنم
به نبودنت
عادت نمیکنم
به بودنت
عادت نمیکنم
من
فقط میتوانم
عاشق بشوم
که شدهام
افشین یداللهی
لبخند
بیفایده است
کسی که دلت را میخواند
به چهرهات نگاه نمیکند
و تو
در برابر او
راهی برای پنهانکاری نداری
نترس
با رازهایت کاری ندارد
کمی مرتبشان میکند
آنهایی را که خودت هم ندیدهای
نشانت میدهد
میبوسدت
و منتظرِ دستهایت میماند
و تو
در برابرِ امنیتِ او
بیدفاعترین زنِ جهانی
افشین یداللهی
می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم
رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی
تا صبح
جهان من
از آن توست
افشین یداللهی
سایر اشعار : افشین یداللهی
تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است
باران دیده ام، همدم شبم یارِ آنچنان است
جان می لرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد
ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است
ای باران ای باران از غصه ام آگاهی
بزن نم به خاکش ز اشکم نپرسد چرا تنهایی
بگو به خاکم نشینه ماهی میباری بر مزارش خوش به حالت که بارانی
از قطره ات چون شکفد به خاکش سبزه همی
بوی ماهم کشان ابرِ خاکش، ابرِ باران
"افشین یداللهی"
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت...!
" افشین یداللهی "