با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه ترین عاشـق دوران شـده باشی
تنها به امیدی کـــه به او داشتی از قبل
ازشوق هم آغوشی اش عریان شده باشی
هر روز تفأل بزنی تا که ســـر انجام
بامعجـــزه ای حافظ دیوان شده باشی
از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبستـه ترین شاعر ایران شده باشی
یکباره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پر پر شده ی حس پریشان شده باشی
از اوج بیفتی و سـر از خـاک دراری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی
دلتنگ تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچـار به باریدن باران شـده باشی
در سینه ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی
با اینکه زنی ،خسته و درمانده شبیه...
ولگـرد ترین مرد خیابان شده باشی
مأیوس شوی شِکوه کنی اَشک بریزی...
درگیـر تب و گفتن هذیـان شده باشی
درخلوت پر وحشت شبهــــای خیالت
همبستر یک گرگ بیابان شده باشی
شیطـــان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه ی ابلیس به زندان شده باشی
ازهم بدری سینه ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی جان شده باشی
***
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی...
"فرشته خدابنده"
علفزار
با موهاى سبزِ ژولیده در باد
کوه
با موهاى قهوه اىِ یکدست
رودخانه
با گیره هاى سرخِ ماهى بر موهاش
هیچ کدام را ندیده!
حق دارد نمى خواند این پرنده ى کوچک
تهران
کلاهِ بزرگى ست
که بر سرِ زمین گذاشته ایم
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب حفره ها
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
"محمدمهدی سیار"
"جواد مزنگی "