آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینهی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسهاش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بیپروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشهای زان خرمن زیباییام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
"ابولحسن ورزی"
برای کشتن من گوشه ی ابروت هم کافی ست
اگرنه خوب من یک حلقه ی گیسوت هم کافی ست
بساط عیش عصرانه شکر قرمز نمی خواهد
کنار سینی چایی دو تا لیموت هم کافی ست
زمین دارالمجانین شد، عزیزم روسری سر کن
برای دلبری کردن دو تار موت هم کافی ست
به قرآن فتح دنیا این همه لشکر نمی خواهد
کمانداران آتشپاره ی ابروت هم کافی ست
دوای درد درمان سوز این دیوانه دست توست
بغل نه، بوسه نه حتا کمی از بوت هم کافی ست
"کمال الدین علاالدینی شورمستی"